هم اکنون دارم به صداهای ضبط شده از کلاس های دو سال پیشم گوش میدم و جزوه برمیدارم تنها نکته ی حائز اهمیتی که پیدا کردم اینه که سوالایی که فکر میکردم خیلی خفنن و وَه که چه صنعت کردم با پرسیدنشون الان که میشنوَم، تقریبا مزخرف ترین سوالایی که تو عمرم شنیدم :)))
هر بار که وقت انتخاب رشته میشه، عده ای به دایرکت من میان و میگن فلان رشته خوبه؟ فلان دانشگاه خوبه؟
من نمیدونم که این عزیزان اکانت من رو چجوری پیدا میکنن و اصن از کجا میدونن که من چی ام؟ اما واسه همشون یه جواب دارم که "والا تخصص من نیست، من رشته های دیگه نبودم، دانشگاههای دیگه هم نبودم. شده دانشگاه تهران و اهرا و بهشتی برم برای همایشی، ورکشاپی ، دیدن استادی و. اما در بطنِ جو و فضای اونجا نبودم" و درنهایت هم چت با "باشه ممنون" تموم میشه.
اما این بهمن ماه یادم نیس کی (در دنیای واقعی) ازم پرسید اصن من برم دانشگاه؟
راستش الان چند ماهه دارم به جواب این سوال فکر می کنم و باز هم به نظر من تخصص من نیست. اما چیزی من لمسش کردم تو این چند سال دانشجو بودن، اینه که من فهمیدم من آدمیم که در کارگروهی رشد می کنه (یا حداقل تلاششو میکنه که رشد کنه) و با اینکه باور دارم آدمیم که باید در دسته ی درونگرا ها باشم و احساساتم رو خیلی بروز نمی دم، اما از جمعیت و آدمهایی که باهاشون در تعاملم انرژی و دید می گیرم.
من دانشگاه رو مدرک نمی بینم، دانشگاه رو یه فرایند می بینم که تهش شاید به شما یه برگه بدن و بگن ایشون فلان مهارت ها رو داره. در این فرایند که اسمش "دانشگاه" ست، من یاد می گیرم هر چقدر که بدونم و یاد بگیرم بازم کمه، یاد میگیرم برخورد صحیح چیه، یاد میگیرم اگر مشکل آموزشی برام پیش اومد چجوری با اموزش صحبت کنم که باهاش یه تعامل درست داشته باشم و بتونم مشکل رو حل کنم، یاد می گیرم اگه با کسی مشکل دارم و یا کسی با من مشکل داره بتونم باهاش کار کنم و یک عالمه دوستی بهم نشون دادو از این موارد. دانشگاه برای من واقعا بستر خویبه، اگر برم سراغ ارشد حتما یکی از دلایلش موندن تو همین بستره
پس دانشگاه تا الان برای من کارآمد بوده؛ اما توی اطرافیانم خیلی می بینم که میگن براشون ناکارآمد بوده و از دور که می بینم فکر می کنم یکی از دلایلش اینه که از دانشگاه یه چیزی مثل بت ساختن یا یه دستگاهی که واردش میشن و طی یه اتفاق چند ساله فرهیخته و دانا ازش بیرون میان، خب دانشگاه ماشین تبدیل نیست مگر خودتون، خودتون رو تبدیل کنین. شاید بشه گفت دانشگاه همون دبیرستانه فقط سن افراد توش بیشتره و مختلطه.
من باور دارم همه چی به خود آدم بر میگرده، یکی با بی ادبان می شینه ادب یاد میگیره یکی سالیان سال با باادبان باشه، اصلا ادب یاد نمی گیره.
حالا به هر دلیلی رفتین دانشگاهفقط یه خواهشی دارم؛ تهش مدرک به دستِ بی سواد نشیم!
از فیلم : Being John Malkovich - 1999
به قول حسین پناهی:
یا شاید به قول مصطفی مستور:
اگر دریچه های دانستن رو مسدود کنیم رستگار می شیم. همه ی نکبتی هایی که ما دچارش هستیم از توی همین دریچه ها می آد تو.
توی جمع هایی که خواسته ناخواسته الان باهاشون درگیرم( دانشگاه، فامیل، یه عدهی متفاوتی از دوستا، فامیلای دور) ، هی میگن کاش یکی بیاد از این وضع نجاتمون بده ( این وضع: وضعِ مسخره ی نیتی از استاد، وضعِ تعصب بیخود شوهر، وضعِ کنترل ببش از اندازه ی والدین و .)
اون لامصبی که شرایط رو تغییر میده، خودتی. اون لامصب تویی که جای یه کاری کردن، داری غر میزنی حالیته؟ نه جداً حالیته؟ تویی
متاسفم، تو به خودت نیاز داری
پرومتئوس که آتیش رو از خدایان ید و به انسان هدیه(!) داد، زئوس (خدای خدایان) فهمید و عصبانی شد. برای مجازات قرار شد که پرومتئه به کوه قاف بسته بشه و هر روز صبح با طلوع آفتاب یک عقاب غول پیکر (خدای انتقام - تایفون) بیاد و زنده زنده جگرِ پرومتئه رو بخوره. از اون جایی که پرومتئه خدا بوده، نمیمُرده، تا فردا صبح جگرش ترمیم میشده و دوباره توسط تایفون خورده میشده.
مجازات اصلی پرومتئه فقط درد بی اندازه از خورده شدن جگرش نبود، بلکه آگاهی از تموم نشدن و ابدی بودن این زجر بود
هیچی خواستم بگم تموم شدن خیلی چیز خوبیه D:
.
.
.
.
.
.
{یه داستانایی هم هست (خیلی نمیدونم، قصدشم ندارم) که پرومتئه موفق به فرار از کوه قاف میشه و به بین انسانها میره.بعد با چیزایی که از انسان میبینه برمیگرده به کوه قاف و ترجیح میده که همون هر روز صبح با طلوع آفتاب جگرش خورده بشه }
فردین خلعتبری توی صبح خلاق میگفت:
من موقع کار کردن آدم خوشحالی نیستم، از این خوشحال نبودنمم، ناراضی نیستم
(هـعای که میفهمم چی میگه وای که میفهمم چی میگه)
{نویسنده در حالی که دستش بر پیشانیست و سرش را تکان میدهداشک میریزد و سپس کلهاش را به دری، تختهای چیزی میکوبد D: }
دیشب از شاپور بنیاد تو استوریم نوشتم:
« دیگر
نه میگریزم
نه به فتح جهانهای متروک میروم »
از دیشب سبکم. رهام. مثل بغضی که گریه شده باشه. مثل یه چیزی که تو حلقم بوده باشه و بتونم بیارمش بیرونحالا راحت نفس میکشم. مثل زنجیری که به پام بوده و نمیتونستم راه برمحالا میدَوَم. مثل دستبندی که به دستم بوده و دستام رو به هم چسبونده بوده. حالا میرقصم
درد و جای حالت قبلی رو تن و روحم مونده اما فعلا تو حال و هوایِ لذت رهایی ام، خیلی به جایی که رو تنم گذاشته توجه نمیکنم.
و به طرز مسخرهای یعد از یک ماه امروز تونستم رو کارم تمرکز کنم، و به شکل بهتری رو خودم تمرکز کنم. انگار از ریل خارج شده بودم و حالا دوباره به خط برگشتم.
بیا با هم به افتتاحیه های گالریهای بالاشهر فحش بدیم.
بیا به باکلاسهای بیکلاس، پرافادههای تو خالی، پرحرفهای بی محتوا، ادعاهای پوچ، ادعاهای پوک،
هیاهوها، هیاهوها، هیاهوهایی که آخرش هیچ حرفی ازشون در نمیاد بیا به همشون بیراه بگیم
دیشب دیدمش و کل امروز رو داشتم بهش فکر می کردم. به اندازه بود، به شعور من احترام گذاشته بود، زیادی توضیح نمیداد و اونقدر هم بیتوضیح نمونده بودم که از مرحله پرت شم.
{ بدیه عاشق شدن اینه که هر چیزی از معشوقهت ببینی یه طوری قشنگه، حالا من الان خیلی تحت تاثیره فیلمم و خیلی هم با شخصیت زن ماجرا ارتباط گرفتم و امیدوارم بیخودی به یه سری چیزا که ارزششو ندارن، جوۤ ندم}
درباره این سایت